آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

90.2.17

امروز صبح باید میرفتم تا فیش بیمه ام رو واسه ماههای دیگه شارژ میکردم کارگزاری بیمه هم تو تهرانپارس بود و یه مسیر طولانی رو باهم میرفتیم همش میترسیدم نکنه منو اذیت کنی ولی امروز دخمل خیلی خیلی خوبی بود تو راه هم دست مامانی رو گرفتی تا من گم نشم دیگه باید از هزار ترفند استفاده کنم تادخملم دستم رو بگیره . تو راه برگشت رفتیم فلکه اول و کمی از شما عکس گرفتم مگه حالا نگاه میکردی به دوربین ؛ یه سری هم قهر کردی که عکس نگیری کشتی منو با این همه ناز و ادا ، کی میخواد در آینده مثل بابا و مامان این همه ناز رو بخره خدا میدونه : آخه ببین چه عکس قشنگی میشد حالا قهر کردی و دوربین رو نگاه نمیکنی . آدمک او...
18 ارديبهشت 1391

ما اومدیم

سلام گلم بالاخره بعد یک هفته و چند روز برگشتم تا سری به وبلاگت بزنم و دوباره برات بنویسم . بعد از اینکه تصمیم گرفتیم با مامان مینا و بابا بزرگی بریم رشت روز 5شنبه واسه ساعت 4 بعدازظهر بلیط گرفتیم و راهی شهر و دیار خودمون شدیم ، از تو اتوبوس نگم که دیگه با خودم عهد کردم تا موقعی که یه خانم تر گل و ورگل نشدی دیگه با اتوبوس جایی نرم هم منو هم مامان مینا رو کلی اذیت کردی البته اذیتت در حد راه رفتن در راهروی اتوبوس بود و اینم خودش خطرناک . رسیدم رشت ساعت تقریبا 10 بود و ما رفتیم خونه مادر جون ؛ آخه دوست دارم وقتی رشت میرسم اولین جایی که میرم خونه مامانم باشه تمام کوچه ها و خیابونها واسم خاطره بهترین روزای زندگیم تو شماله که فکر کنم برگ...
18 ارديبهشت 1391

یه پنجشنبه قشنگ واسه دخملی

پ نجشنبه 91.2.14 : صبح تصمیم گرفتم برم پول بیمه ام رو پرداخت کنم اولش زنگ زدم به مامان محیا که باهم بریم دیدم عمه محیا جون خونه شونه و میخوان برن بیرون مامان محیا گفت اگه دوست داری بیا فکر کردم بریم بانک چون خیلی شلوغه بعد اگه شد باهاشون یه دور هم بریم هفت حوض . از راست : آنا خانمی عشق مامان - فاطمه جون و محیای عزیز هفت حوض - اینجا هم مثل بوستان آب و آتش تو زمین کلی فواره های قشنگ بود . نگاه های ملتمسانه دو تا دخمل خوب که میخوان برن آب بازی. اولش فکر نمیکردم برین جلو ولی مثل اینکه خیلی خوشحال شدین الهی قربون دل کوچیکتون . یکی دیگه از تغییراتی که از دو و سه سال پیش تو میدون ه...
18 ارديبهشت 1391

واسه دخمل گلم

سلام دخملی ؛ یه مدتیه دست مامان خیلی درد میکنه نمیدونم از چیه حال رفتن به دکتر هم نیست یکی میگه بخاطر اعصابه یکی میگه چون مدام پشت لپ تاپی این مشکل واست پیش اومده یکی هم میگه بخاطر شروع رانندگیه بهر حال من که میگفتم ضعیف شدن اعصاب محیطی دستمه که همه با بداخلاقی رد کردند و گفتند تو همش داری خودت رو مریض میکنی ؛تصمیم گرفتم یه مدت کمتر تایپ کنم شاید خوب بشم ولی از طرفی حواسم پیش وبلاگته که نمیتونم به روزش کنم و یه قسمتی از خاطراتت رو بنویسم منو میبخشی گلم . ...
18 ارديبهشت 1391

90.2.12

سلام سلام شیطونک ؛ حال شما خوبه ؟ نمیدونم الان که داری این مطالب رو میخونی کجایی و در چه حالی ؟ولی فقط آرزو میکنم هر جا هستی ازمن دور نباشی و همیشه در کنارم باشی آخه من همین یه دونه دخملی رو دارم .حتما با خودت میگی مامان جونی اگه ازدواج کنم که نمیتونم پیشت باشم ولی نه عزیزکم اگه ازدواج هم کردی قول بده همیشه زود زود  به مامانی جون سر بزنی چون خیلی دلتنگت میشم . صبح تا غروب کار خاصی نکردیم ساعت تقریبا 5 بود که خوابیدی و بابایی جون هم 7 اومد و گفت آماده شیم بریم تمرین رانندگی ، وقتی بیدار شدی با هم رفتیم بیرون تو راه سمت پارک فدک یهو تا پارک رو دیدی گفتی که سرسره و بابایی جون هم تصمیم گرفت بریم پارک ؛ خیلی خوشحال شدی و سراز پا نمی...
13 ارديبهشت 1391

90.2.11

دخملکم سلام ؛ یه مدتیه که سعی میکنم کمی با کامپیوتر کمتر کار کنم آخه دستم خیلی درد میکنه نمیدونم دلیلش چیه ، ولی حتما یه دکتر باید برم بهمین خاطر سعی میکنم کمتر از دستم کار بکشم شاید بهتر بشه . صبح که از خواب بیدار شدیم طبق معمول روزای گذشته کار خاصی نداشتیم و سعی کردیم یه جوری خودمون رو مشغول کنیم نزدیک ظهر دوستم که مدتها بود ازش خبری نداشتم زنگ زد و نزدیک به یک ساعت باهم حرف زدیم و از پسرش امیرعلی گفت و از اینکه خونه شون خیلی جاش خوبه و شما هم بیاین سمت ما آخه اونا تا یکی دو سال گذشته سمت خودمون مینشستن و الان رفتن سمت مینی سیتی و از خونه جدیدش خیلی راضی بود و ما رو دو دل کرد که یه سری به اونورا هم بزنیم تا ببینیم قسمت چیه ؟ ...
13 ارديبهشت 1391

91.2.9

امروز صبح سپیده جون زنگ زد که اگه بشه ماشینشون رو بیارن پارکینگ ما چون میخواستن برن بازار و من هم با وجود اینکه میدونستم این کار یکمی بده ولی چاره ایی نداشتم و گفتم باشه، طرفای ظهر ساعت ٣ بود که زنگ زدن اگه دوست داریم باهاشون بریم یافت آباد واسه خرید تخت و کمد نی نی کوچولوشون و منم بعد صبحت با بابایی جون تصمیم گرفتم که بریم البته با کلی دلهره که نکنه شما اذیت کنی . ساعت ٥ بود که حرکت کردیم و بدون هیچ ترافیکی رسیدیم یافت آباد . وای خدای من دیگه داشتم دیوونه میشدم از این همه مبل و تخت خواب دوست داشتم همشون مال من بود یک لحظه با خودم گفتم کاش نمیومدم ولی خوب تنوع بود و میتونستم با قیمتها هم آشنا بشم آخه واسه خونه جدید تصمیماتی دارم ...
11 ارديبهشت 1391
1